فسرده در دل بهاری گرم، در محیطی یخزده، کلماتی خالی از عشق، نوازشی سرد. فسرده در دل تابستانی داغ، در تکراری غمانگیز، بیعلاقگی، دلسردی مرگ زا. فسرده ...
گاه آرزو میکنم: ایکاش برای تو پرتو آفتاب باشم، تا دستهایت را گرم کند؛ اشکهایت را بخشکاند؛ و خنده را به لبانت باز آرد. پرتو خورشیدی که اعماق تاریک ...
گرفتار، وحشت زده، مبهوت! از شعبدۀ زیستن، به چشم دیدن، به گوش شنیدن، به دست سودن، به بینی بوئیدن، به زبان چشیدن، به قصد دریافت آن که زندگی چیست؛ چه می ...
ابرهای خزانی، در ذهن و روح من! ابرهای خزانی سنگین و پر سایه! خاطر، در آرامش است. اندیشۀ آدمیان را باز نتوان خواند، و مقاصد آدمیان را به چشم نتوان دید. ...
در راه دیروز به فردا زیر درختی فرود میآیم؛ بر سایهاش برای لحظهای کوتاه از زندگیام؛ اندیشهکنان به راهِ خویش، اندیشهکنان به مقصدِ خویش، اندیشهکنا ...
پیش از آنکه واپسین نفس را برآرم، پیش از آنکه پرده فرو افتد، پیش از پژمردن آخرین گل، برآنم که زندگی کنم. برآنم که عشق بورزم. برآنم که، باشم. در این ج ...
گاه آرزو میکنم زورقی باشم برای تو؛ تا بدانجا برمت که میخواهی. زورقی توانا به تحمل باری که بر دوش داری. زورقی که هیچگاه واژگون نشود؛ به هر اندازهیی ...
زندگی به امواج دریا ماننده است؛ چیزی به ساحل میبَرد و چیزی دیگر میشوید. چون به سرکشی افتد، انبوه ماسهها را با خود میبرد. اما تواند بود که تخته پار ...
از تنهایی مگریز، به تنهایی مگریز. گهگاه آن را بجوی و تحمل کن و به آرامش خاطر، مجالی ده! یکدیگر را می آزاریم بی آن که بخواهیم! شاید بهتر آن باشد که دست ...
در افق، نقطه های سیاه کوچکی می رقصد و زمینی آه برآن ایستاده ام دیگر باره آرام یافته است. پنداری رویایی بود آن همه، رؤیای آزادی یا احساس حبس و بند. توا ...
بی اعتمادی، دری است. خودستائی و بیم، چفت و بست غرور است. و تهیدستی، دیوار است و لولاست. زندانی را که در آن محبوس رای خویش ایم . دلتنگی مان را برای آزا ...
به تو نگاه می کنم و می دانم تو تنها نیازمند یکی نگاهی تا به تو دل دهد، آسوده خاطرت کند، بگشایدت تا به در آئی. پیش از آن که به تنهائی خود پناه برم، از ...
در وجود هر کس رازی بزرگ نهان است. داستانی، راهی، بیراهه ئی. طرح افکندن این راز، راز من و راز تو، راز زندگی، پاداش بزرگ تلاشی پر حاصل است. بسیار وقت ها ...
این همه پیچ، این همه گذر، این همه چراغ، این همه علامت. و همچنان استواری به وفادار ماندن به راهم، خودم، هدفم و به تو. وفائی که مرا و تو را به سوی هدف، ...
می خواهم آب شوم در گستره افق! آنجا که دریا به آخر می رسد و آسمان آغاز می شود. می خواهم با هر آنچه مرا در بر گرفته، یکی شوم. حس می کنم و می دانم، دست م ...
دلتنگی های آدمی را باد، ترانه ای می خواند. رؤیایش را آسمان پر ستاره نادیده می گیرد و هر دانۀ برفی، به اشکی نریخته می ماند. سکوت، سرشار از سخنان ناگفته ...
برای تو و خویش چشمانی آرزو می کنم که چراغ ها و نشانه ها را در ظلمات مان ببیند. گوشی، که صداها و شناسه ها را در بیهوشی مان بشنود. برای تو و خویش، روحی، ...