عشق ما دهکده یی ست که هرگز به خواب نمی رود، نه به شبان و نه به روز، و جنبش و شور حیات، یک دم در آن فرو نمی نشیند. هنگام آن است که دندان های تو را در ب ...
تو کیستی، که من اینگونه بی تو بی تابم؟ شب از هجوم خیالت نمی برد خوابم. تو چیستی، که من از موج هر تبسم تو، به سان قایق، سرگشته، روی گردابم! تو در کدام ...
صبا را دیدم و گفتم صبا دستم به دامانت، بگو از من به دلدارم تو را من دوست میدارم. ولی افسوس و صد افسوس، ز ابر تیره برقی جست که قاصد را میان ره بسوزانید ...
هوا هوای بهار است و باده باده ی ناب، به خنده خنده بنوشیم جرعه جرعه شراب. در این پیاله ندانم چه ریختی پیداست، که خوش به جان هم افتاده اند آتش و آب. فرش ...
هر روز می پرسی که : آیا دوستم داری؟ من جای پاسخ بر نگاهت خیره می مانم، تو در نگاه من چه می خوانی نمی دانم، اما به جای من تو پاسخ می دهی: آری، ما هر دو ...
ماه بالای سر آبادی است، اهل ابادی در خواب است. باغ همسایه چراغش روشن, من چراغم خاموش. یاد من باشد تنها هستم. ماه بالای سر تنهایی است. به باغ همسفران ص ...
حقیقت دارد، تو را دوست دارم! در این باران میخواستم تو در انتهای خیابان نشسته باشی. من عبور کنم، سلام کنم. لبخند تو را در باران میخواستم، میخواهم. ت ...
قدمهای من ناتوان در برف این دو و سه قدم، را باید بروم تا به تو برسم. خفته بودم که از کوچه صدایم کردی، مانده بودم در خانه بمانم یا به کوچه بیایم. نیست ...
خدا هدیه ای به آدم داد و مهر حوا را به دل او انداخت، باید آسمان را آذین می بست، ستاره ها را برق می انداخت، خدا لبخند زد. تنهایی فقط زیبنده خودش بود! آ ...
قلب من و تو را پیوند جاودانه ی مهری ست در نهان، پیوند جاودانه ی ما ناگسسته باد، تا آخرین دم از نفس واپسین ما این عهد بسته باد. خدایا به هر آنکه دوست م ...
سکوت آب می تواند خشکی باشد و فریاد عطش؛ سکوت گندم می تواند گرسنه گی باشد و غریو پیروزمند قحط سالی؛ هم چنان که سکوت آفتاب، ظلمات است. اما “سکوت آدمی” ف ...
در این شبانگاهان یاس و ناامیدی به دنبال کورسوی زیبایی از روشنایی میگردم. روزی که معنای هر سخن دوست داشتن است ، تا تو به خاطر آخرین حرف دنبال سخن نگردی ...
اینجا و اکنون، در دوردست ترین جای جهان ایستاده ام برای دیدن روی یار دیرینه به هنگامه ی اکنون و حالا. حال این دقایق من و تو میبایست تغییر کند تا به سوی ...
دستَت را به من بده، دستهایِ تو با من آشناست، ای دیریافته با تو سخن میگویم، به سانِ ابر که با توفان، به سانِ علف که با صحرا، به سانِ باران که با دریا ...
دریای شور انگیز چشمانت چه زیباست، آنجا که باید دل به دریا زد همین جاست. در من طلوع آبی آن چشم روشن، یاد آور صبح خیال انگیز دریاست. گل کرده باغی از ستا ...
لبانت به ظرافت شعر، شهوانی ترین بوسه ها را به شرمی چنان مبدل می کند که جاندار غار نشین از آن سود می جوید تا به صورت انسان درآید. و گونه هایت با دو شیا ...
مهتاب برف زیبا و سفید را به آرامی نوازش میکند و شبی رویایی و افسونگر را نوید میدهد. در آن شب آرام و سفید، فقط عشق است که جریان دارد و لبهای عاشق و م ...
عشق بلند بالای من، دستانت آشتی است و دوستانی که یاری می دهند تا دشمنی از یاد برده شود. پیشانی ات آیینه ای بلند است، تابناک و بلند، که خواهران هفتگانه ...
دستَت را به من بده، دستهایِ تو با من آشناست، ای دیریافته با تو سخن میگویم، به سانِ ابر که با توفان، به سانِ علف که با صحرا، به سانِ باران که با دریا ...
گر عشق، تنها اگر عشق، طعم خود را دوباره در من منتشر کند، بی بهاری که تو باشی حتی لحظه ای ادامه نخواهم داد، منی که تا دست هایم را به اندوه فروختم. ای ع ...
در پی نشانی از توام! نشانی ساده میان این رود مواج که هزاران زن، از آن درگذرند. نشانی از چشمانت آنگاه که خجالت می کشند، وقتی که نور را حتی از خود عبور ...