در راه دیروز به فردا زیر درختی فرود میآیم؛ بر سایهاش برای لحظهای کوتاه از زندگیام؛ اندیشهکنان به راهِ خویش، اندیشهکنان به مقصدِ خویش، اندیشهکنا ...
پیش از آنکه واپسین نفس را برآرم، پیش از آنکه پرده فرو افتد، پیش از پژمردن آخرین گل، برآنم که زندگی کنم. برآنم که عشق بورزم. برآنم که، باشم. در این ج ...
گاه آرزو میکنم زورقی باشم برای تو؛ تا بدانجا برمت که میخواهی. زورقی توانا به تحمل باری که بر دوش داری. زورقی که هیچگاه واژگون نشود؛ به هر اندازهیی ...
زندگی به امواج دریا ماننده است؛ چیزی به ساحل میبَرد و چیزی دیگر میشوید. چون به سرکشی افتد، انبوه ماسهها را با خود میبرد. اما تواند بود که تخته پار ...
از تنهایی مگریز، به تنهایی مگریز. گهگاه آن را بجوی و تحمل کن و به آرامش خاطر، مجالی ده! یکدیگر را می آزاریم بی آن که بخواهیم! شاید بهتر آن باشد که دست ...
در افق، نقطه های سیاه کوچکی می رقصد و زمینی آه برآن ایستاده ام دیگر باره آرام یافته است. پنداری رویایی بود آن همه، رؤیای آزادی یا احساس حبس و بند. توا ...
بی اعتمادی، دری است. خودستائی و بیم، چفت و بست غرور است. و تهیدستی، دیوار است و لولاست. زندانی را که در آن محبوس رای خویش ایم . دلتنگی مان را برای آزا ...
به تو نگاه می کنم و می دانم تو تنها نیازمند یکی نگاهی تا به تو دل دهد، آسوده خاطرت کند، بگشایدت تا به در آئی. پیش از آن که به تنهائی خود پناه برم، از ...
در وجود هر کس رازی بزرگ نهان است. داستانی، راهی، بیراهه ئی. طرح افکندن این راز، راز من و راز تو، راز زندگی، پاداش بزرگ تلاشی پر حاصل است. بسیار وقت ها ...
این همه پیچ، این همه گذر، این همه چراغ، این همه علامت. و همچنان استواری به وفادار ماندن به راهم، خودم، هدفم و به تو. وفائی که مرا و تو را به سوی هدف، ...
می خواهم آب شوم در گستره افق! آنجا که دریا به آخر می رسد و آسمان آغاز می شود. می خواهم با هر آنچه مرا در بر گرفته، یکی شوم. حس می کنم و می دانم، دست م ...
دلتنگی های آدمی را باد، ترانه ای می خواند. رؤیایش را آسمان پر ستاره نادیده می گیرد و هر دانۀ برفی، به اشکی نریخته می ماند. سکوت، سرشار از سخنان ناگفته ...
برای تو و خویش چشمانی آرزو می کنم که چراغ ها و نشانه ها را در ظلمات مان ببیند. گوشی، که صداها و شناسه ها را در بیهوشی مان بشنود. برای تو و خویش، روحی، ...
بوی تن ات مرا برمیگرداند به دوران پیش از خودم، پیش از آن که باشم. مگر پیش از تو سیب هم وجود داشت؟ به انگشت هایت بگو لب های مرا ببوسند. به انگشت هایت ...
عشق ما دهکده یی ست که هرگز به خواب نمی رود، نه به شبان و نه به روز، و جنبش و شور حیات، یک دم در آن فرو نمی نشیند. هنگام آن است که دندان های تو را در ب ...
با پای دل قدم زدن آن هم کنار تو، باشد که خستگی بشود شرمسار تو. در دفتر همیشه ی من ثبت می شود، این لحظه ها عزیزترین یادگار تو. تا دست هیچ کس نرسد تا اب ...
عشق، عشق میآفریند؛ عشق، زندگی میبخشد؛ زندگی، رنج به همراه دارد؛ رنج، دلشوره میآفریند؛ دلشوره، جرات میبخشد؛ جرات، اعتماد به همراه دارد؛ اعتماد، ا ...
به بخت اگر باور داشته باشیم هم امروز یا هم امشب، آرامش فرا میرسد؛ تو را و مرا. از این دم اگر لذت بریم، زندگیمان در دستهای ماست و ما تنها بار مسئولی ...
گاه آرزو میکنم: ایکاش برای تو پرتو آفتاب باشم، تا دستهایت را گرم کند؛ اشکهایت را بخشکاند؛ و خنده را به لبانت باز آرد. پرتو خورشیدی که اعماق تاریک ...
در راه دیروز به فردا زیر درختی فرود میآیم؛ بر سایهاش برای لحظهای کوتاه از زندگیام؛ اندیشهکنان به راهِ خویش، اندیشهکنان به مقصدِ خویش، اندیشهکنا ...
پیش از آنکه واپسین نفس را برآرم، پیش از آنکه پرده فرو افتد، پیش از پژمردن آخرین گل، برآنم که زندگی کنم. برآنم که عشق بورزم. برآنم که، باشم. در این ج ...
گاه آرزو میکنم زورقی باشم برای تو؛ تا بدانجا برمت که میخواهی. زورقی توانا به تحمل باری که بر دوش داری. زورقی که هیچگاه واژگون نشود؛ به هر اندازهیی ...
اندک آرامشی در واپسین ساعات روزی پا در گریز؛ اندک آرامشی در فاصله روزها؛ تا دیروز شکل گرفته به فراموشی سپرده نشود؛ و فردا، به هیات امروز فراز آید. چه ...